قصه شمع

 

روزی بود و روزگاری. شمعی بود و پروانه ای.

شمع به تاریکی زندگی خود می گریست و پروانه خیال می کرد برای او اشک می ریزد.

می آمد نزدیکش و می گفت:

دورت بگردم، چقدر تو من را دوست داری!!!!

و بعد دورش می گشت و می گشت. صبح که می شد شمع تمام گشته بود و پروانه در اشک های شمع، دفن شده بود و قصه گو مانده بود بالاخره قضیه از چه قرار بوده است. قصه گو چیز هایی را از خودش در آورد و قصه را این گونه تمام کرد:

شمع که آتش به جانش انداخته بود تا شب تار دیگران را روشن کند، پروانه را آن چنان شیفته خود ساخته بود که طواف کعبه اش می نمود پروانه در راه عشق آن چنان خوار شده بود که به پایش افتاده بود و جان داده بود!

 

 

با تو بی تو

کودک عشقم سر راهی است.نمی دانم ریشه اش چیست و ساقه اش به کجا می رود؟!

دلم پر از شکوه ی از اوست، یک روز که در وصالش بودم به او گفتم چه سود که:

با تو غمگینم، بی تو رنجورم، با تو مستم، بی تو ماتم، با تو داغم، بی تو سردم. با تو

اشکم، بی تو ابرم، با تو پاییز، بی تو زردم، با تو در بند، بی تو زنجیرم. با تو بغضم،

بی تو اشکم. با تو بی جا، بی تو هرجا. با توهرجا، بی تو کجا؟ با تو خوابم،بی تورویا.

با تودردم، بی تو رنجم. با تو مهتاب، بی توخورشید، با توسیبم، بی تو کاجم. با تو فردا، بی تو امروز. با تو سوزم، بی تومی سوزم. با توشمعم، بی توشب تاب،با تو تارم، بی تو تاریک. با تو صبحم، بی تو روزم. با تو باران، بی تو شبنم. با تو مریم، بی تو نرگس. با تو غزل، بی تو شعرم، با تو خیسم، بی تو غرقم، با تو تابان، بی تو روشن. با تو سرود، بی تو ترانه، با تو بسته، بی تو هرگز. با تو عشقم، بی تو مهرم.            

پس........

با تو هرگز، بی تو اصلا.

به دنبال مهی هستم، که هستم از دریای نگاهش، تنها نمی دارد. او را خواهم یافت و وقتی که او را یافتم به او خواهم گفت:

با تو هستم، بی تو نیستم. با تو هرروز، بی تو هیچ روز. با تو ستاره، بی تو شب تار. با تو خروش، بی تو خموش. با تو چشمم، بی تو ظلمت. با تو گرما، بی تو سرما. با تو سازم، بی تو تارم. با تو سبزم، بی تو زردم. با تو کوهم، بی تو ریگم. با تو یاسم، بی تو یاًسم. با تو سفید، بی تو سیاهم. با تو زیبا، بی تو زشتم. با تو هر روز، بی تو دیروز. با تو اوجم، بی تو هیچم. با تو دیوان، بی تو مصرع.

آهای ای خدا! خودی ترین صمیمی!

با تو گندم، بی تو کاهم.           

چرا جام من؟!

 

مجنون بیکار نشسته بود وسط اتاق.کاری نداشت انجام بده.البته اگه کاری هم می بود حوصله نداشت!!

از سر بیکاری رفت سراغ دفتر شعرش.اوون موقع ها که حال و حوصله ای داشت شعرهای قشنگ رو از لابه لای دیوان های مختلف در می اورد و تو این دفتر می نوشت.اما الان دیگه ....

دفتر رو باز کرد.انگاری تفال می زد!!!.شعر نظامی اوومد.مثل همیشه:

اگربا من نبودش هیچ میلی 

چرا جام مرا بشکست لیلی؟

حرصش در اوومد.دفتر رو محکم بست:

_اَه!!نشد ما یه بار این دفتر رو باز کنیم این شعره نیاد!حالا ما نخوایم لیلی جاممون رو بشکنه بایدکی رو ببینیم؟!

همین جور داشت زیر لب غر غر می کرد که موبایلش زنگ خورد.گوشی رو برداشت،یکی از  دوستانش بود .عذر خواهی می کرد که نتونسته بود برای مراسم هفت مادر مجنون بیاد....

مجنون ،مجنونانه اهی کشید.

سراغ اگهی روزنامه رفت.مثل همیشه عینکش رو به چشم زد و بین اوون خطوط به هم فشرده دنبال کار گشت.هیچ وقت نفهمیدم چرا عینکی شد.از مطالعه ی زیاد...از گریه ی زیاد...یا شایدم بی خوابی همیشگی!مجنون بود دیگه!من چه میدانم؟

به سرش زد برود بیرون هوایی عوض کند.کجا؟جایی را نداشت،کسی را نداشت.فقط یه چرخی با ماشین بزند،همین.

از در که بیرون می رفت چشمش به دفتر شعر افتاد:

_لیلی....

 

 ماشین با سرعت تمام می رفت. نمی دونم چه موقعی بود که تهرانِ به اوون شلوغی خلوتِ خلوت بود!

شیشه را پایین کشید و با تمام توانش فریاد کشید :

_خسته شدم!!!! ای خدا!!چرا ؟؟!اخه چرا؟؟چرا من؟این همه ادم...چرا گیر دادی به من؟؟چرا جام من؟؟چرا جام من باید بشکنه؟....

خوش بختانه کسی توی خیابون نبود تا چپ چپ گاهش کنه.

رادیو را روشن کرد.اما مثل همیشه گوش نمی داد که!غرق افکار خودش بود.به قول خودش به بدبختی هاش فکر میکرد!

اقایی توی رادیو مشغول خواندن یک حدیث بود:

 

هنگامی که بنده ای مورد لطف و نظر خداست اگر گناهی کند خداوند دنبالش او را به ناراحتی مبتلا می کند تا استغفار را به یادش بیاورد.

و هنگامی که بنده ای از نظر لطف خدا افتاد هنگامی که گناه می کند خدا به دنبالش نعمت تازه ای به او می دهد تا استغفار را فراموش کند.....

 

 دو قطره اشک گونه های مجنون را خیس کرد.

زیر لب خواند:

 

اگر با من نبودش هیچ میلی

چرا جام مرا بشکست لیلی؟

 

 

گمام بر خلاف همیشه به رادیو گوش داده بود...گمانم...حدیث را شنیده بود...

..........................

*هیچ وقت تا حالا با خودمون فکر کردیم وقتی گرفتاری برامون پیش می اد به خودمون بگیم:اگر با من نبودش هیچ میلی... به روم نگاهم نمی کرد و با نعمت های پشت سر هم خودش رو از یادم میبرد؟؟

*بعضی هامون تا نعمتی داریم انگار  از خدا طلب داریم.سرمون رو بالا نمیکنیم یه الهی شکر بگیم.انگاری بعضی ها تا به بدبختی  دچار نشن یاد خدا  نمی افتند!

*فکر نکنید مجنون مال قصه هاست.یا اینکه مال قدیماست!شاید  از کنار خیلی ها بی اعتنا گذر کنیم در حالی که مجنون باشند؟!

*راستی!از انتقادات،نظرات،تعریفات وتمجیدات شما(خصوصا از این 2 تای اخری!! ) در باره ی این داستان استقبال می کنیم!