روزی بود و روزگاری. شمعی بود و پروانه ای.

شمع به تاریکی زندگی خود می گریست و پروانه خیال می کرد برای او اشک می ریزد.

می آمد نزدیکش و می گفت:

دورت بگردم، چقدر تو من را دوست داری!!!!

و بعد دورش می گشت و می گشت. صبح که می شد شمع تمام گشته بود و پروانه در اشک های شمع، دفن شده بود و قصه گو مانده بود بالاخره قضیه از چه قرار بوده است. قصه گو چیز هایی را از خودش در آورد و قصه را این گونه تمام کرد:

شمع که آتش به جانش انداخته بود تا شب تار دیگران را روشن کند، پروانه را آن چنان شیفته خود ساخته بود که طواف کعبه اش می نمود پروانه در راه عشق آن چنان خوار شده بود که به پایش افتاده بود و جان داده بود!