تب عشق...
سلااااااااااام به همگی...
خوبییییین؟ چه خبرااااا؟ چیکارا میکنین؟نماز و روزه هاتون قبووووووول ما رو هم دعا کنینااااااااا...دعا کنین اونم شدییییییییییید...
آره دیگه بالاخره ماهم بعد قرنیییی اومدیم باز آپ کنیم... تازه اونم با کلی بدبختی اومدم... این روزا کلی کار ریخته رو سرمو کلی بدبختی دارم... دیگه گفتم اگه دیرتر بشه ممکنه کتک بخورم...
بازم معذرت میخوام اگه بی معرفتی کردم...ممنون از همه که اینقد لطف دارین و میاین سر میزنینو نظرای خشگلتون رو میگید وا۳ ی جواب اون سوال هم ممنوووووون...
وفا جون هم خوبه سلام میرسونه منم کهههههههههههه... یعنی میخواین بگین نمیدونین من الان چی می خوام بگم؟؟؟؟
خب منم م۳ همیشه دلم گرفته... البته این دفعه فرق میکنه... خودمم نمیدونم چمه؟؟؟!!! راستش یکم گیجم... موندم به کودوم دردم بنالم... البته بازهم خدا رو صد هزار هزار مرتبه شکررررررررررررررررر...
دارم سعی میکنم تو وب کمتر غمگین بنویسم که شما دوستای گلمو ناراحت نکنم وگرنه خدا خودش از ته دل من خبر داره...
و هنوزم به این بیت معتقدم که:
غلط است هرکه گوید دل به دل راه دارد...
دل من زغصه خون شد، دل او خبر ندارد...
خداییش خیلییییییییییی برام دعا کنین تو این روزای عزیز...
به قول شقایق جون:
خدایا نمیگویم دستانم را بگیر...
عمریست گرفته ای... مبادا رها کنی...
خب حالا بریم سر اصل مطلب... راستش دیگه بعد از اون شعر "به خدا دوستت دارم..." که نوشتم دیگه حتی نتونستم یه شعر یا یه دل نوشته هم بنویسم دیگه دست و دلم به قلم نمیرفت... ولی خب دیدم تنها راه دردو دل کردن من نوشتن شعره... وا۳ همین دیگه جلوی احساساتمو نگرفتمو سعی کردم راحتشون بذارم تا بیان روی کاغذ... صبحی یه چیزی نوشتم که حالا دوست دارم اینجا بنویسمش تا همه ی اونایی که دوست دارم بخونن بتونن بخوننش...
دوستای گلم نظر یادتون نره هااااااااااااااااا...
راستی تو هم نظر بده... آره خودت پس فکر کردی با کی هستم؟ آره با تو ام با تویی که تا بت نگم بیا نمیای... تازه از دستتم ناراحتم که چرا کمکم نکردی... حالا که اومدی دلمو خوش کنو یه نظر بده...
اینم دوتا عکس خوشمل...
خب اینم از شعر من: ( فهلا بای بای تا یه قرن دیگه که آپ کنم...)
تب عشق...
نبضم رو به خاموشیست...
اگرم نفسی می آید همه از شوق وصال و بوییدن عطر تن توست...
همه شب هایم پُره از برق چشمانِ تو و همه صبحدم فکر و ذکرِ تو نوازش میدهد قلب زخم خورده و بی جان مرا...
تو که هستی و نیستی گَه گاه بی تاب منو ، منم اینجا که از دوری تو می شمارم تک به تک بغض های ترک خورده ی خود را که اگر از چشمان تو فروریخت قطره اشکی مبری از یاد که آن اشک من است...
منِ دیوانه که می جویم آغوش تو را...
من اگر خاموشم تو نوای قلبم بده گوش...
کز تب عشق تو بی تاب و توان کرده مرا...