سلام... خیلی داغونم... اومدم یه دنیا درد و دل کنم... چی بگم؟ از کجا بگم؟؟؟

میدونی یه دیوار هست که تازه فهمیدم از دیوار حاشا خیلییییییی بلند تره... دیوار حق خوری و نا عدالتی... آخه دیگه تا این حد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا وجدانتون کجا رفته؟؟؟ اونم تو ماه خدا... اینجوری میکنین؟؟؟ خداااااااااااااااااااااااا...

چی بگم؟! تئاترمون واسه ی مرحله ی کشوری انتخاب نشد... قبول نشدیم... نمیتونیم به اردوی کشوری بریم...!!! حقموو خوردن اونم بدجور... اگه یه عیب و ایرادی میذاشتن رو کارو ردمون میکردن دلم نمیسوخت... آخه ببین واسه چی ردمون کردن؟؟؟؟؟ میگن بازی بچه ها خیلی عالی بوده... کارشون خیلی عالی بوده... ولی نمایشنامه خیلی سنگین بوده و کار بچه ها با اینکه خیلی عالیه ولی از سطح دانش آموزی خیلی بالاتره پس حق ندارن برن مرحله ی کشوری...!!!!!!!!!!!!!!!!! چی بگم؟؟؟ شما قضاوت کنین...

آره حق دارن بگن که از سطح دانش آموزی بالاتره... آخه کودوم دانش آموز احمقی مثل من پیدا میشه که بیاد و از ۷ صبح تا ۱۱-۱۲ شب تو زمستون بره سگ دو بزنه تا بوق شب که کارا ی تئاترش بگیره... منی که حداقل روزی یه بارو باید برم حموم سر تئاتر ده روز تمام یه لباس تنم بود حتی وقت نمیکردم جورابامو عوض کنم...!!! مثل میت ها کار انجام میدادم... آره من دیوونه ام... یه گروه جمع کردم و باهم کار کردیم... هر سال حقمونو خوردن ولی دست نکشیدیم... هر سال یه بهونه و یه عیب و ایرادی گرفتن رو کار ولی من با بچه هایی که همراهیم کردن ۴ سال تموم جون کندیم که به اینجا رسیدیم... حالا؟؟؟؟ حالا که دمه مرحله ی کشوری هستیم... حالا که میخواستیم برآورده شدن آرزوهامونو ببینیم میگن چون کارتون عالیه چون عیبو ایرادی ندارین چون واقعا تئاتر کار کردین حق ندارین بیاین تو مرحله ی کشوری تئاتر!!! آخه این چیه؟؟؟ این چه قانونیه که اونی که بهتره باید بره کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم واسه ی کاری که ما از تابستون گذشته پیگیرش بودیم... تو پاییز شروع کردیم... هر مرحله کارمون قوی تر میشد و به تعداد بچه ها اضافه میشد... گروه من ۲۰ نفر بچه ی هم سن و سال خودم بودن... براشون جون کندم خون دل خوردم... همه ی این بچه ها با جون و دل کار کردن... گاه گداری یه سری اذییت ها بود... یه روز این.. یه روز اون... ولی تهش برامون یه خاطره ی گروهی خوش بود... برای اردوی کشوری و نیشابور کلی برنامه ریخته بودیم... یکی از بچه ها خواب دیده بود خادم امام رضا شده... همه واسه کارمون ارزش قائل شدیم... واقعا کار کردیم... تئاتر بازی نکردیم زندگی کریدم... توی گرمای بوشهر از ساعت ۷ صبح تا ۲ ظهر توی حیاط زیر گرما کار میکردیم... آقای علوی بنده ی خدا... بدون هیچ چشم داشتی توی این تئاتر... توی زندگی... بهم کمک کرده... پا به پامون اومد... مامانم... خیلی زحمت کشید و حمایتمون کرد... مسئولین بوشهری که همه چشم امیدشون به ما بود... حالا... انگار دنیا رو سرم خراب شد... اینقدر حالم بد شد وقتی شنیدم که حتی نمیتونستم گریه ام کنم... خودم این چند روز ناراحتی داشتم اینم دیگه غوز بالا غووووز...

ولی خدا رو بابت چند تا چیز شکر میکنم... اینکه واقعا تونستیم بهترین کار رو ارائه بدیم... حقمون رو خوردن ولی ما بهترینیم... اینکه توی این تئاتر تونستیم زندگی کنیم... نقش هایی که توی زندگی واقعی هم هست... تئاتر مجنون لیلی... من... مجنون...! نقشی که براش حنجره گذاشتم... رفتارم بیش از پیش به خاطر این نقش پسروونه شد... و... تک تک بچه ها با این کار زندگی کردن... از این تئاتر از این زندگی خیلی چیزا یاد گرفتیم.. خیلی... و اینکه هدف من از این تئاتر این بود که بگم به خدا عشق زمینی بد نیست... حتی اگه لیلی دلبر بد باشه دلبر شیاد باشه باز خوبیش اینه که میشه از این عشق زمینی به اون عشق حقیقی رسید... مجنون عشق لیلی رو میخواد خود لیلی دیگه نیست... امیدوارم تونسته باشم کارم رو خوب انجام بدم...

ما که نرفتیم مرحله ی کشوری ولی بازم مثل یه پهلوونی که با نامردی زدنش زمین... زمین رو میبوسم و از گود خارج میشم... خدایا دوستت دارم و ازت کمک میخوام...

بچه ها خدا قوت...